آشناهای غریب همیشه زیادند...

آشناهایی که میایند و میروند...

آشناهایی که برای ما آشنایند...

ولی ما برای آنها...

نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود...

که همه روزی...

آشنای غریب میشوند...

یکی هست ولی نیست...


یکی نیست ولی هست...

یکی میگوید هستم ولی نیست...

یکی میگوید نیستم ولی هست...

و در پایان همه بودنها و نبودنها...

تازه متوجه میشوی...

که:
یکی بود هیشکی نبود...

این است دردی که درمانش را نمیدانند...

و ما هم نمیدانیم...

که آن یکی که هست کیست...

و آن هیچکس کجاست..

کاش میشد یافت...

کاش میشد شکستنی نبود...

کاش میشد زیر بار این همه بودن و نبودن...

خرد نشد..